بهترین هدیه ما به دیگران به خصوص عزیزانمان اینست که در رسیدن به اهداف و ایجاد تغییر در زندگی به آنها کمک کنیم و یکی از موثرترین ابزارها برای ایجاد انگیزه در دیگران این است که الهام بخش آنها باشم. اما چگونه ؟ !
در ادامه به برخی از انواع سگ و نحوه دفاعشان اشاره میشود:
* برخی سگ ها به دلیل هوش بالایی که دارند دقیقا میدانند باید چیکار کنند و از چه چیزی دفاع کنند! سگهای چوپان جزو همین دسته قرار میگیرند! اگر یادتان باشد "هاپوکومار" هم همینگونه بود! بدون اینکه کسی به او چیزی بگوید در "خونه مادربزرگه"، هوای مرغ و خروس و فرزندانش را داشت! بیچاره مخمل!
* برخی سگ ها کلا سربار هستند و هدفشان از دوستی با انسان این بوده است که راحت تر زندگی کنند! آنها هیچ نفعی برای صاحبانشان ندارند! میخورند و میخوابند و کیف میکنند! نمونه اش همین "بارون" که صبح تا شب دنبال "پرین" بود و حتی یکبار هم در حمایت از پرین پاچه کسی را نگرفت! البته "زمبه" را هم می توان در همین گروه از سگ ها قرار داد!
* برخی سگ ها هم خیال می کنند سگ هستند! در حقیقت آنها بیشتر روحیاتشان شبیه گربه است! آنها تلکیفشان با خودشان هم مشخص نیست! هم دوست دارند پاچه بگیرند و هم دوست دارند چهرهای باشخصیت و متمدن از خودشان نشان دهند! کارتون "گربه سگ" را دیدهاید؟! یک چیزی توی همون مایهها!
* برخی از سگها هم فکر می کنند سگ هستند! عمرا قدرت دفاعی داشته باشند! آنها تمام قدرتشان ناشی از داشتن دوستانی پرقدرت است! "بیگلی بیگلی" را که یادتان هست؟! رفیق گوریل انگوری!
* برخی از سگها بسیار باکلاس و تحصیل کرده هستند! کلا همگام با تکنولوژی روز گام بر میدارند! "برین" سگ خواهرزاده کارآگاه گجد در این گروه قرار میگیرد!
* برخی از سگ ها کلا در یک دنیای دیگر زندگی می کنند و حواسشان به اتفاقات دور و بر نیست! مشکل اینجاست خودشان فکر می کنند خیلی بارشان است و در حال انجام کار درست هستند! حتما کارتون لوک خوش شانس را دیده اید! منظورمان "بوشوگ" است.
* برخی سگ ها شوخی ندارند! با آنکه چیزی متوجه نمیشوند اما فقط کافی است به آنها بگویی چیکار کنند و از چه چیزی دفاع کنند! پاچه می گیرند اساسی! مثل سگ دفاع میکنند! نمونه اش "سگ آقای پتیول"!
یک روز در روستا اسب پیرمردفرار کرد.
همه گفتند چه بدشانسی!
پیرمرد گفت:از کجا معلوم؟
چند روز بعد اسب پیرمرد با یک گله اسب برگشت.
همه گفتند چه خوش شانسی!
پیرمردگفت:ازکجامعلوم؟
چند روز بعد پسر پیرمرددرحالی که داشت یکی از اسبها را رام میکرد از پشت اسب بزمین خورد و پایش شکست.
همه گفتند:چه بدشانسی!
پیرمردگفت:از کجا معلوم؟
چند روز بعد ژاندارم هابه روستا آمدند و همه جوانان را برای جنگ بردند بغیر از پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
همه گفتند:عجب خوش شانسی!
پیرمردگفت:از کجامعلوم؟
حالا زندگی ما هم پر از این "ازکجامعلوم " ها است!
پس بدون هیچ چشم داشتی مهربانانه حراج محبت کنیم.
چون از کجا معلوم شاید.پ
کل آب اقیانوس هم نمی تواند یک قایق را غرق کند مگر آن که خود قایق سوراخ باشد؛
آری، از ماست که بر ماست ...