یک روز در روستا اسب پیرمردفرار کرد.
همه گفتند چه بدشانسی!
پیرمرد گفت:از کجا معلوم؟
چند روز بعد اسب پیرمرد با یک گله اسب برگشت.
همه گفتند چه خوش شانسی!
پیرمردگفت:ازکجامعلوم؟
چند روز بعد پسر پیرمرددرحالی که داشت یکی از اسبها را رام میکرد از پشت اسب بزمین خورد و پایش شکست.
همه گفتند:چه بدشانسی!
پیرمردگفت:از کجا معلوم؟
چند روز بعد ژاندارم هابه روستا آمدند و همه جوانان را برای جنگ بردند بغیر از پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
همه گفتند:عجب خوش شانسی!
پیرمردگفت:از کجامعلوم؟
حالا زندگی ما هم پر از این "ازکجامعلوم " ها است!
پس بدون هیچ چشم داشتی مهربانانه حراج محبت کنیم.
چون از کجا معلوم شاید.پ