............. محسن صمدی .............

.......... سایت شخصی محسن صمدی......... MOHSEN SAMDADI
خبری


کارگزاران


سایت شخصی مهندس محسن صمدی
وب سایت
وب سایت
بورس سرا آنلاین

mohsen samadi

🔺 ℳ❆みֆΞЛ ⌛

آخرین مطالب
  • ۱۹ آذر ۹۶ ، ۲۳:۰۳ راز پیشرفت ژاپن
  • ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۰ کاریکلماتورهای تلخ و شیرین
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۳۷ سخنان زیبا و آموزنده الهی قمشه ای
  • ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۵۱ 8 نکته برای افراد کم اراده
  • ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۲۱ خواب
  • ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۴۰ دل 7
  • ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۴۰ دل13
  • ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۳۹ دل12
  • آخرین نظرات
    نویسندگان


    ............. محسن صمدی .............

    .......... سایت شخصی محسن صمدی......... MOHSEN SAMDADI


    ۱۰ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

    یک روز در روستا اسب پیرمردفرار کرد.

    همه گفتند چه بدشانسی!

    پیرمرد گفت:از کجا معلوم؟

    چند روز بعد اسب پیرمرد  با یک گله اسب برگشت.

    همه گفتند چه خوش شانسی!

    پیرمردگفت:ازکجامعلوم؟

    چند روز بعد پسر پیرمرددرحالی که داشت یکی از اسبها را رام میکرد از پشت اسب بزمین خورد و پایش شکست.

    همه گفتند:چه بدشانسی!

    پیرمردگفت:از کجا معلوم؟

    چند روز بعد ژاندارم هابه روستا آمدند و همه جوانان را برای جنگ بردند بغیر از پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.

    همه گفتند:عجب خوش شانسی!

    پیرمردگفت:از کجامعلوم؟

    حالا زندگی ما هم پر از این "ازکجامعلوم " ها است! 

    پس بدون هیچ چشم داشتی مهربانانه حراج محبت کنیم.

    چون از کجا معلوم شاید.پ

    مکس پین
    ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۳:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    ثروت کوروش بزرگ چقدر بود ؟


    زمانی کرزوس به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.

    کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟

    گرزوس عددی را با معیار آن زمان گفت.

    کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. 

    سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کرزوس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.

    کورش رو به کرزوس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد..

    این پدرایران بوده توکه فرزندشی ببینم چقدرمردم رو از کارهای این مردبزرگ آگاه میکنی !!! ؟؟؟ !!! ....

    درود بر پدرمان کوروش بزرگ               اونوقت کورش رو از درس تاریخ و جغرافیا  حذف کردند

    مکس پین
    ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ

    ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩ

    ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻂ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ .

    ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟

    ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﻡ

    ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟

    ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ .

    ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟

    ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ !

    ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ

    ﺑﺪﻫﻨﺪ ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺎﻥ ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ

    ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩ .

    ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺐ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ

    ﺷﺪﻩ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪ

    ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ

    ﮔﻔﺘﻨﺪ:

    ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮﺳﺖ !!..

    ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ؛

    ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻗﺼﻪﯼ ﺁﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ !

    ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ

    ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﺩ .

    ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟

    ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ .

    ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :

    ﺑﻬﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟

    ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ!

    ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ

    ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﯼ !

    ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺴﺮﺕ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ

    ﺗﻮ

    ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽﺧﺮﯼ !!!

    ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ، ﻓﺮﻕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ !!!...

    ﺍﺭﺯﺵ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺭﺿﺎﺀ

    ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ،

    مکس پین
    ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    پرﻓﺴﻮﺭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺗﺤﺼﻴﻼﺗﻢ ﺩﺭ

    آمریکا ﺩر یک ﻛﺎﺭ ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺑﺎ ﻳﻜﺪﺧﺘﺮ ﺁﻣﺮﻳﻜﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﻭ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ فیلیپ، ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺶ ﻫﻤﮕﺮﻭﻩ ﺷﺪﻡ . ﺍﺯ

    ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ ﻓﻴﻠﻴﭗ

    ﺭﻭ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻲ؟ ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﮔﻔﺖ ﺁﺭﻩ، ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﻱ ﻛﻪ

    ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺑﻠﻮﻧﺪ

    ﻗﺸﻨﮕﻲ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺭﺩﻳﻒ ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺸﻴﻨﻪ ! ﮔﻔﺘﻢ

    ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﻛﻴﻮ ﻣﻴﮕﻲ !

    ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺵ ﺗﻴﭗ ﻛﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ

    ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺭﻭﺷﻦ

    ﺷﻴﻜﻲ ﺗﻨﺶ ﻣﻴﻜﻨﻪ ! ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ

    ﻛﻴﻪ؟ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻮﻥ

    ﭘﺴﺮﻱ ﻛﻪ ﻛﻴﻒ ﻭﻛﻔﺸﺶ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﺖ ﻫﺴﺖ

    ﺑﺎﻫﻢ ! ﺑﺎﺯﻡ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ

    ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻛﻲ ﺑﻮﺩ ! ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﺗﻮﻥ ﺻﺪﺍﺷﻮ ﻳﻜﻢ

    ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ

    ﻓﻴﻠﻴﭗ ﺩﻳﮕﻪ، ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻲ ﻛﻪ ﺭﻭﻱ

    ﻭﻳﻠﭽﻴﺮ ﻣﻴﺸﻴﻨﻪ ...

    ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻗﻴﻘﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻛﻴﻮ ﻣﻴﮕﻪ ﻭﻟﻲ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ

    ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﺎﻭﺭﻱ

    ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ... ﺁﺩﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺑﻪ

    ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﻛﻪ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻭﻳﮋﮔﻲ ﻫﺎﻱ ﻣﻨﻔﻲ ﻭ ﻧﻘﺺ ﻫﺎ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻛﻨﻪ ...

    ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺑﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﻳﺪﻥ ﺍﮔﺮ ﻛﺎﺗﺮﻳﻦ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭ

    ﻣﻮﺭﺩ ﻓﻴﻠﻴﭗ

    ﻣﻴﭙﺮﺳﻴﺪ ﭼﻲ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ؟ ﺣﺘﻤﺎ ﺳﺮﻳﻊ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ

    ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻌﻠﻮﻟﻪ ﺩﻳﮕﻪ !!

    ﻭﻗﺘﻲ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺎﺗﺮﻳﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﻳﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ

    ﻛﺮﺩﻡ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻛﺸﻴﺪﻡ

    مکس پین
    ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    اسکندر قبل از حمله به ایران مستأصل بود.

    ازخودمی پرسیدکه چگونه برمردمی که ازمردم من بیشتر می فهمندحکومت کنم؟


    یکی از مشاوران می گوید:کتاب هایشان را بسوزان...

    خردمندانشان را بکش ...

    و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».


    اما یکی دیگر از مشاوران پاسخ داد:نیازی به چنین کاری نیست.

    از میان مردم آنها را که نمی فهمند به کارهای بزرگ بگمار...

    آنها که می فهمندبه کارهای پست بگمار...


    نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود...

    فهمیده هایا به سرزمین های دیگر کوچ می کنند یا خسته وسرخورده،عمر خود را تا لحظه مرگ در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد.

    مکس پین
    ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر



    پیرمردی هر روز تو محله میدید پسرکی با پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد. 

    روزی رفت کتانی نو خرید و به پسرک داد. 

    پسرک کفش رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کردو گفت شما خدایید.

    پیرمرد لبش را گزید و گفت نه.

    پسرک گفت پس دوست خدایی چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.

    مکس پین
    ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۷:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    مسجدی کنارمشروب فروشی قرارداشت وامام جماعت آن مسجددرخطبه هایش هرروزدعا می کردخداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود.روزی زلزله آمدودیوارمسجدروی میخانه فروریخت.ومی خانه ویران شد.صاحب می خانه نزدامام جماعت رفت وگفت تودعا کردی می خانه من ویران شودپس بایدخسارتش رابدهی!

    امام جماعت گفت مگردیوانه شدی!مگرمی شودبادعای من زلزله بیایدومیخانه ات خراب شود!پس به نزدقاضی رفتند.

    قاضی باشنیدن ماجراگفت:درعجبم که صاحب میخانه به خدای توایمان دارد،ولی توکه امام جماعت هستی به خدای خودایمان نداری!!!!!


    ((صادق هدایت))

    مکس پین
    ۰۵ آبان ۹۳ ، ۰۷:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    بهترین پستی که تا حالا دیدم....:



    تولد چیست؟

    این سوالی بود که بی بی سی برای مجموعه ای از کاربرانش در سراسر دنیا مطرح کرد و بسیاری به آن جواب دادند که بهترین پاسخ از دکتر عبدل ارسال شد که گفته بود:

    تولد تنها روزیست که مادر در برابر گریه های شما لبخند میزند..!!

    مکس پین
    ۰۵ آبان ۹۳ ، ۰۷:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.

    به یکی از سمت راستی‌ها گفت: «تو کیستی؟»

    گفت: «عقل.»

    پرسید: «جای تو کجاست؟»

    گفت: «مغز.»

    از دومی پرسید: «تو کیستی؟»

    گفت: «مهر.»

    پرسید: «جای تو کجاست؟»

    گفت: «دل.»

    از سومی پرسید: «تو کیستی؟»

    گفت: «حیا.»

    پرسید: «جایت کجاست؟»

    گفت: «چشم.»

    سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»

    جواب داد: «تکبر.»

    پرسید: «محلت کجاست؟»

    گفت: «مغز.»

    گفت: «با عقل یک جایید؟»

    گفت: «من که آمدم عقل می‌رود.»

    از دومی پرسید: «تو کیستی؟»

    جواب داد: «حسد.»

    محلش را پرسید.

    گفت: «دل.»

    پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»

    گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»

    از سومی پرسید: «کیستی؟»

    گفت: «طمع.»

    پرسید: «مرکزت کجاست؟»

    گفت: «چشم.»

    گفت: «با حیا یک جا هستید؟»

    گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»

    مکس پین
    ۰۴ آبان ۹۳ ، ۲۲:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍنش ﺣﺮﻑ ﺑﺰند...

    ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود. ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین می‌اندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند. ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمی‌دارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ می‌گذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش می‌شود. ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش می‌گذارد!!!

    ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا می‌اندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد می‌کند. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ می‌کند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ می‌کند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او می‌گوید..!!

    ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ می‌فرستد ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱﮔزﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮمان می‌افتد ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺁﻭﺭﯾﻢ. بنابراین هر ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﭙﺎﺱگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ.

    مکس پین
    ۰۴ آبان ۹۳ ، ۱۷:۳۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر